وقتی دریا، برای کشتی کوچک‌ آرزوها طوفانی شد

امروزه که می‌بینم دختران مانند خودم با صندلی‌چرخدار به مدرسه می‌روند پراز ذوق می‌شوم و یاد کودکی خود می‌افتم.
یاد اقیانوس می‌افتم. در نگاه اول وقتی با کشتی به دل اقیانوس می‌زنی در ابتدای راه آب زلال و شفاف است، با خود می‌گویی تا انتهای مسیر همه چیز به سان ژرفای آب به پایان می‌رسد غافل از اینکه وقتی به نقطه عمیق و میانه اقیانوس می‌رسی خبری از آرامش نیست و همه چیز نگران کننده می‌شود.
آری من هم همانند کشتی که می‌خواست دل به دریا بزند شروع کردم، با ذوق وارد مدرسه شدم، به سرعت با بچه‌ها ارتباط برقرار کردم، دوست شدیم، درس می‌خواندیم و می‌خندیدیم.
با وجود شکستن‌های پی در پی استخوان‌های ضعیفم و نبودن امکانات لازم و مناسب (سرویس، رمپ، نیمکت مناسب) سال اول تحصیل را گذراندم.
سال دوم تحصیل که شد دوباره به مدرسه رفتم این بار خوشحال‌تر از سال قبل اما طولی نکشید که خوشحالی‌ام به غمگینی تبدیل شد و من به‌خاطر شرایط حساسم و این‌که کلاس درسم در طبقه‌ دوم مدرسه بود نمی‌توانستم در کلاس حضور پیدا کنم. حالا دیگر باید غیرحضوری درس می‌خواندم.
از علاقه‌ام به حضور در مدرسه کاستم و با این شرایط کنارآمدم چون می‌خواستم درس بخوانم و همانند بزرگانم به علم کافی برسم، مثل همسن و سالانم همکلاسی و دوستی نداشتم ولی هنوز اندکی ذوق داشتم چون درس می‌خواندم بدون حضور در مدرسه و معلمی، آخر فصل برای پاس کردن امتحان به دفتر مدرسه مراجعه می‌کردم. این‌چنین سال دیگری از تحصیلم را پشت سر گذاشتم و نمی‌دانستم قرار است دریا برای کشتی کوچک پر از شور و شوق من طوفانی‌تر بشود، نمی‌دانستم کشتی من به نقطه‌ میانه اقیانوس نرسیده قرار است درهم شکسته شود!!
سال سوم تحصیل بودم که برای ثبت‌نام به مدرسه رفتم؛ اما همه از پذیرفتن دختری با صندلی‌چرخدار و جسمی شکننده و حساس معذور بودند. هیچکس قادر به چندساعت پذیرفتن من در مدرسه و کلاسش نبود و دیگر نتوانستم ادامه بدهم، چون مدرسه‌ای مناسب شرایط من و صندلی چرخدارم نبود.
‌به هرکجا می‌رفتم همه می‌گفتند باید به مدرسه‌ای بروی مناسب شرایط خودت … ‌مگر من چه شرایطی دارم که در هیچ‌کجای این شهر مدرسه‌ای مناسب من نیست؟! مگر من چه می‌خواهم از مدرسه به‌جز اینکه مثل همسن هایم درس بخوانم و دوستی داشته باشم … هرگز یادم نمی‌رود درآن سن کودکی چه شب‌هایی که با مرور این سئوال‌ها با هق هق گریه به‌خواب فرو رفتم …
حال که ۲۶سال دارم نمی‌دانم از بی‌رحمی روزگار آن زمان خود گله کنم یا از ناآگاهی آدم‌هایی که مانع شدند و امید کودکی چون مرا به نامیدی تبدیل کردند …
فقط می‌دانم هربار که یاد آن روزهای تلخ و شب‌های گریان می‌افتم باحسرت می‌گویم کاش من هم در زمان این چنین به‌دنیا می‌آمدم تا می‌توانستم درس بخوانم و تجربه مدرسه رفتن را داشته باشم.
دل‌نوشته‌ای از هانیه چراغی، توان‌نگار از ایلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *