نشستن به اجبار، پرواز به اختیار

توان نگار_ ساجده رضوی زاده| امتحانات آخرسال و آخرین امتحان یکی از سال های مقطع ابتدایی بود…
در مسیر بازگشت و ورجه وورجه های کودکی و گذر از جدول  های کنار مادی های محله و در گیر و دار برنامه ریزی برای تابستان هیجان انگیر، خواهرم به ناگاه با سوال در آینده می خواهی چه کاره شوی؟! خیالاتم را در هم ریخت و حواسم را معطوف همان لحظه کرد… فکرم به سال های آینده سفر کرد…
زود در جواب گفتم میخواهم پروفسور شوم و دوباره به بازی خود ادامه دادم.‌‌.‌.
دلیلش را نمیدانم اما آن روز را همیشه به یاد می آورم…

بالا پایین پریدن های کودکانه ادامه داشت…

جایی تایرهایی که با چوبکی بر دست آن‌ها را به حرکت در می آوردم به سنگی یا مانعی بر می‌خورد و تلوتلوکنان پخش زمین می‌شد اما من که دیوانه وار دلبسته بازی با این چرخ ها بودم دوباره آن ها را سرپا می‌کردم و دوان دوان به این بازی ادامه می‌دادم…
چرخ هایی جسور که بی پروا در هر کوی و برزن به دنبال هم بازی می‌گردند…
گویی دستانم بر این چرخ‌ها گره خورده و قصد جدایی از آن‌ها را ندارد…
تکرار آن چه لذتی دارد نمیدانم؟!

چند سال بعد جدول های کنار مادی و خیابان بودند اما پهنایشان به اندازه چرخ های ویلچرم نبودند و البته دیگر مهم هم نبودند
دیگر دغدغه ام پریدن های کودکانه نبود
دیگر کودکانه ها من را به بازی گرگم به هوا سوق نمی‌داد…
حالا دیگر چند چرخ بود که باید سعی می‌کردم مسیرهایی را برایشان بیابم که دنبال آن ها بدوم و این بار غرق در آرزوهای نوجوانی و جوانی بچرخم و بچرخم و بچرخم…

ماه ها و سال ها از آن روز و آرزو می‌گذرد…
ماه ها و سال ها از آن بازی و چرخاندن ها می‌گذرد…

این بازی اما هنوز تمام نشده است
هنوز با آن چرخ ها در کلنجارم
آنقدر در این بازی غرق شدم  که دیگر نمی‌توانم لحظه ای بدون آن سر کنم و زندگی ام را با این بازی عجین کرده ام
با آن چرخ ها درس خواندم
مهمانی رفتم
در کنار دوستانم بودم
دغدغه مند شدم
خندیدم
گریستم
دیگر آن ها بودند که مرا رها نمی‌کردند
از آن ها خواستم جایی تنهایم بگذارند
به آنها گفتم شما سرعتم را کم می‌کنید و خستگی ام را زیاد
گفتم وقتی در جایی حاضر می‌شوم شما قبل از من حضور پیدا می‌کنید و بقیه خیال می‌کنند که من در کنترل شما هستم نه شما در کنترل من
گفتم بسیاری مکان ها را به واسطه شما نمی‌توانم حاضر شوم
فریاد زدم که شما من را از خود بیزار خواهید کرد
از خود راندمشان
قضاوت شدن با آن‌ها را نمی‌خواستم
مجبور بودم یا آن‌ها را انتخاب کنم یا آرزوها و خواسته هایم را
در اتاق رفتم و آنها را پشت در گذاشتم
از من ناراحت بودند و دلخور…
در نگاهشان می‌دیدم که دلشکسته اند از اینکه نزدیک به ۲۰ سال دوستی و همراهیشان را نادیده گرفتم…
حق داشتند…
آنها مقصر نبودند و چوب تمام ناامیدی‌هایم را خوردن…
سنگ ها، چیزهای دیگری بودند اما آنها چوب خوردند…
نگاه های سنگین و قاضی، چاله های کوچه و خیابان، فرهنگ انگشتان اشاره، ماشین های هم مسیر اما بدون جای خالی، بزرگانی که باید دستگیر می‌شدند اما سنگ انداز شدند، مغزهای کوچک زنگ زده، چشمان بی بصیرت و چه و چه چه شدند بغض های فروخورده و کمرهای راست نشده اما ملامتش را چرخ‌هایم شنیدند…
چه بی انصافانه رنجاندمشان و چه جوانمردانه پای کج خلقی‌هایم ایستادند…
فکر می‌کردم در را که بگشایم دیگر چرخ بازی‌ام را ندارم
فکر می‌کردم که آن ها هم دیگر بازی با من را نخواهند

اما…
همانجا بودند منتظر من و دوباره شروع شد همان آش و همان کاسه و هنوز همسو با هم در حرکتیم…

من اکنون در آینده همان گذشته هستم و در رویای پروفسور شدن

با بازی های کود‌کانه ای که هنوز ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *