این شهر زیباست اما فقط از دور

 

مدتی است میخواهم بنویسم، از چه؟! از نگاه های مردمی که دوستشان دارم و دلم در میانشان بودن را میخواهد اما انها دانسته یا ندانسته مرا طرد کرده اند.

نگفته کاری کرده اند دگر در جمعشان بودن را انتخاب نکنم و فقط از د‌ور تماشاگرشان باشم …. زندگی تلخ است … چه لحظه هایی که دلم میخواهد به خیابان بروم و چند ساعتی را در شهر میان مردم بگردم اما نه!! با به یاد آوردن نگاه هایشان نمیخواهم و از رفتن پشیمان میشوم. از زخم نگاه های ترحم انگیز خسته ام … مگر من چه تفاوتی دارم که باید سهمم از این مردم شهر نگاهی ترحم انگیز باشد چرا همه در اولین نگاه باید نداشته ات را ببینند, گاهی وقت ها همه تلاشم را میکنم که با لبخندی گرم طرز نگاهشان را عوض کنم اما باز نمیشود. وقتی از کنارم میگذرند آهی که میکشند را میشنوم. من خیلی وقت است دگر به میان مردم رفتن را ترک کرده ام. چون از یاد آوری نداشته هایم با نگاهشان خسته ام …. نمیدانم چرا سهمم از این دنیا و آدمهایش فقط تلخی و زخمی بر دل است…نمیدانم!! فقط خوب میدانم این شهر و آدم هایش خیلی به من و دلم بدهکار اند . حال این روزهای من حال پرنده ایست که آسمان را دوست دارد اما بال پرواز ندارد…

چندوقت پیش که بیرون رفته بودم و از پشت شیشه‌ی ماشین به شلوغی بازار و رفت امد مردم را تماشا می کردم یاد روزی افتادم که مادرم در مطب دکتر با بغل دستی‌اش از استعدادهایم میگفت ولی او پاسخ مادرم را با سوالی داد ” چندسال است که توانایی هیچ حرکتی را ندارد؟! ” و هنوز مادرم جوابی نداده بود که دوباره شنیدم “واقعا سخت است مراقب از اینجور بیمارهایی” … بی اختیار بغضی گلویم را گرفت و سرم را پایین انداختم … انگار کسی در عمق وجودم فریاد میزد ولی نمیدانم بَر سَر کی؟!! بر سر سرنوشت تلخم ویا این روزگاری که هیچ وقت بامن سازگار و همراه نبود … با مرور این خاطرات و حرف های تلخ و به ظاهر دلسوزانه، چند قطره اشک بر گونه هایم جاری شد…

از داغی اشک هایم برگونه‌های سردم به خود آمدم… پدرم داشت برایم حرف میزد از زیبایی شهر میگفت اهسته نفس عمیقی کشیدم و با خود گفتم آری این شهر زیباست اما فقط از دور… از پشت شیشه‌ی پنجره ماشین تو پدرجان…

دلنوشته از هانیه چراغی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *