چنبره سکوت

به گربه ها گفته ام این طرفها، آفتابی نشوند!
نفهمیدم؛ کِی و چطور، کبوتر همسایه را گرفت و توی راه پله منتهی به پشت بام خفتش کرد.
بال و پرهایش را موقع جارو کشیدن پیدا کردم، معلوم بود چند روزی گذشته است.
.
.
.
هلهله پرندگان مهاجر را می شنوی، پرستوها از تو می گویند. یکسالی می شود که هم خانه شده ایم باهم.
زمین را که دیدند، میل شان افتاد به ساخت خانه؛ آن هم در یک جای دنج، درست زیر سقف کوچک دالان.
اما چه شد که ساختنش، یکسال طول کشید؛ من هم نفهمیدم!
نصف خانه را در یک نیم سال ساختند و نصف دیگرش را در مهاجرت و نیم سالی دیگر.
حالا پرستوها، همه همّ و غمَّ شان را گذاشته اند تا جوجه های سیاه_سفیدشان، سر از تخم باز کنند.
شده اند؛ مامور، ناظر و پرستار.
آغوش آفتاب، در این سَرا به روی همه، باز است.
به روی آن یک جفت فاخته ای که عصر به عصر، سیم برق را برای نشستن انتخاب می کنند و یا آن کلاغ سیاهی که وقتی از آسمان خانه رد می شود، ناله خشکی سر می دهد.
و یا آن گنجشکی که برای خوردن آب روی حوض می نشیند و ناگاه به هوای تکان دادن بالش، آب روی حوض، چین می خورد و موج کوچکی برمی دارد.
سنجاقک ها و پروانه ها
دورهمی اش؛ می چسبد. جای تان خالی. عصرها که بوی خاک آب زده حیاط می خورد توی صورتت؛ یکی شان روی چراغ، جا خوش می کند و صدایش را بلند، یکی روی چینه دیوار و یکی هم رو شاخ و برگ درخت.
هلهله پرندگان را می شنوی، همه از تو می گویند و من با پای بسته در چنبره سکوت، فقط گوش میکنم به این آواز و هلهله…
فقط کافی است این صدا، پای گربه ها را خرامان خرامان به حیاط باز کند، آن وقت هر کدام شان راهی پیش می گیرند برای پرواز.
به گربه ها، گفته ام اینطرف‌ها آفتابی نشوند، اما کو گوش شنوا…

یادداشت از: مهری فروغی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *